شهریار...
ممنونم تارای عزیز که دوباره برگشتی به جمع دوستان. چشم از این به بعد هرچه دل تنگم خواست می نویسم.
امشب کمی از شهریار حرف می زنم که با توجه به صدمین سال تولدش که چند روز پیش بود، چندان نمی تواند بی ربط باشد.
...
از منظومه ی حیدر بابا بسیار گفته اند و بسیاری هم آهنگ برایش ساخته اند و خوانده اند. حیدربابا که نام تمثیلی ی یک کوه یا یک تپه ی مشرف به روستای کودکی شهریار است، تا آنجا پیش رفته که دیگر در ترکیه و قفقاز و جمهوری آذربایجان هم آوازه اش پیچیده و بعضاً بخش هایی از آن تدریس هم می شود. شهریار در تهران بزرگ شد و زندگی کرد. وقتی بعد از سی و پنج سال به زادگاهش تبریز بازگشت، یک مومیایی را می مانست که با چشم های خاک آلود و هراسان همه جا به دنبال یک آشنا می گشت، حتی از خشت های خانه های قدیم هم خبری نبود. این را هم در نظر بگیرید که شهریار حدود چهل سال پیش این تصورات را می کرد. شعر موزون "مومیایی" حکایت همان بازدید تاریخی است از سرزمین زادگاه شهریار. به بند آخر شعر که به نظر من سرشار از صلابت و زیبای است توجه کنید:
"... چشم هایی خیره می پاید مرا
غرش تمساح می آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامریست
دست موسی و محمد با من است..."
با آنکه بیشتر عمرش را در تهران گذرانید، اما همیشه دلش از بدی های این قوم هفتاد و دو ملت و هزار رنگ، پر بود. این بیت از شعر مشهور «تهران و تهرانی» را بخوانید، که وصف حال زمان جنگ جهانی است و آنچه بر همه ی شهرهای ایران می رفت و آنچه در تهران می گذشت:
"به شهریور مه پارین که سیارات با تعجیل
فرو می ریخت چون طیراً ابابیلم به سر سجیل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردنبیل
تو را یکدم نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل
تو را تنبور و تنبک بر فلک می شد، مرا شیون
الا تهرانیا، انصاف می کن..."
شهریار کارمند بانک کشاورزی بود و به تبریز هم که برگشت به شعبه ی بانک کشاورزی تبریز منتقل شد. وضع چندان مناسبی نداشت زندگی اش، و علاوه بر خانواده ی خودش، کفیل عده ای بی بضاعت هم بود که همه از همان حقوق بانک تامین می شد. سال های آخر را هم بانک به خاطر بیماری اش به او تخفیف داد و نادیده گرفت و بازنشسته اش کرد، اما هنوز هم او برای جبران کسری خدمتش به بانک می رفت و غالبا هم به این خاطر که هم حسابدار بود و هم خطش زیبا بود (مثل من!) دفتر روزنامه را او می نوشت و اگر هنوز هم آن دفتر روزنامه ی بانک کشاورزی شعبه تبریز موجود باشد، می توان آن را اثری با ارزش دانست. در تبلیغ های این روزهای بانک کشاورزی بیتی از شهریار را می خوانیم که فقط به پاس نمک شناسی او بوده و اینک از آن سوء استفاده می شود: "شکر دارم که اگر خدمت بانکی کردم... خدمت من همه در بانک کشاورزی بود" و انگار نه انگار که او همان شهریاری است که گفت:
"خدمت من اداره رفتن نیست
مهملی گفتن و شنفتن نیست
من به کار حساب، مَرد، نی ام
بلکه با این حساب، مُردنی ام"
(و چقدر با شهریار احساس نزدیکی می کنم این روزها در شعبه ی پول... باجه ی بانک...)
لهجه ی شهریار تهرانی ی غلیظ بود، حتی شعر خواندن ِ سراسر احساسش. صدایش بسیار گرم بود. روزهای آخر حسابی بیمار بود. شاید به مرگ مادرش می اندیشید که ناگوارترین اتفاق زندگی اش بود:
"... در فکر آش سبزی ِ بیمار خویش بود
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن... همه برف است کوچه ها..."
و در نهایت:
"یک قطره اشک مزد همه رنج های او..."
حیف که فرصت کم است وگرنه چند تا ازشعرهایش را اینجا می نوشتم.
شهریار اینک آرام گرفته در سالن مرمرین «وادی الشعرا»؟ یا یک چنین نامی، در پارکی در تبریز، و به حق برایش بارگاهی در حد و شمایل فردوسی بنا کرده اند...